سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دلهاى مردان رمنده است ، هر که آن را به خود خو داد ، روى بدو نهاد . [نهج البلاغه]

مصطفی یک شاهکاربود!غافلگیرکننده و جذاب

پرده اول:

سید غروی یک شب برای عیادت بابا آمد خانه­مان و موقع رفتن دم در، تقویمی از سازمان امل به من داد، گفت هدیه است. شب در تنهایی وقتی داشتم می نوشتم، چشمم رفت روی این تقویم. دیدم دوازده نقاشی دارد برای دوازده ماه. اما اسم و امضایی پای آنها نبود. یکی از نقاشی­ها زمینه­ای کاملا سیاه داشت و وسط این سیاهی شمع کوچکی می­سوخت که نورش در مقابل این ظلمت خیلی کوچک بود. زیر این نقاشی به عربی شاعرانه­ای نوشته بود "من ممکن است نتوانم این تاریکی را از بین ببرم، ولی با همین روشنایی کوچک فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان می­دهم" کسی که به دنبال نور است، کسی مثل من. آن شب تحت تاثیر این شعر و نقاشی خیلی گریه کردم. انگار این نور همه وجودم را فراگرفته بود. اما نمی­دانستم کی این را کشیده.

پرده دوم:

در طبقه اول موسسه، مرا معرفی کردند به آقایی و گفتند ایشان دکتر چمران هستند. مصطفی لبخند به لب داشت و من خیلی جا خوردم. فکر می کردم که اسمش با جنگ گره خورده وهمه از او می­ترسند، حتی می­ترسیدم، اما لب­خند او و آرامشش مرا غافلگیر کرد. مصطفی تقویمی آورد مثل همان که چند هفته پیش سید غروی به من داده بود. گفتم من هم از این دارم. گفت همه تابلوها را دیدید؟ از کدام بیشتر خوشتان آمد؟ گفتم "شمع، شمع خیلی مرا متاثر کرد" و وقتی فهمیدم تابلو را او کشیده بسیار متعجب شدم اما او گفت: تعجب آورتر این است که یک دختر لبنانی توانسته مفهوم شمع و ظلمت را این قدر خوب درک کند. بعد اتفاق عجیب­تری افتاد. مصطفی شروع کرد به خواندن نوشته­های من. گفت: "هر چه نوشته­اید خوانده­ام و دورادور با روحتان پرواز کرده­ام" و اشک­هایش سرازیر شد. این اولین دیدار ما بود و سخت زیبا بود.

پرده سوم:

غاده با فرهنگ اروپایی بزرگ شده بود . حجاب درستی نداشت اما دوست داشت جور دیگری باشد، دوست داشت چیز دیگری ببیند غیر از این بریز و بپاش­ها و تجمل­ها... او از این خانه که یک اتاق بیشتر نیست و درش همیشه به روی همه باز است خوشش می­آمد. بچه­ها می توانند هر ساعتی که می­خواهند بیایند تو، بنشینند روی زمین و با مدیرشان گپ بزنند. مصطفی از خود او هم در همین اتاق پذیرایی کرد وغاده چقدر جاخورد وقتی فهمید باید کفش هایش را بکند و بنشیند روی زمین! به نظرش مصطفی یک شاهکار بود؛ غافلگیرکننده و جذاب.

پرده چهارم:

چمران اسمی نبود که در لبنان نشناسندش. بخصوص از وقتی که سازمان امل را تشکیل داده بود. در ممالکی که درگیری های نظامی هست یا حرکت های انقلابی، بعد از گذشت زمان، تمامشان به شغل های درآمدزا تبدیل می شوند. آن روزها در لبنان هر گروهی وابسته به یک جناح و تشکیلات بود. یکی شان خیلی تندرو و دو آتشه بود. کمونیست هم بود.

رئیس­شان می­گوید:"این امل دیگر از کجا پیداش شده؟"

می­گویند"مثل آنهای دیگر"

می­گوید"کی راهش انداخته؟"

می­گویند"تحصیلکرده­ی آمریکاست. آموزش نظامی­اش را هم توی مصر دیده"

می­گوید"اسمش؟"

می گویند"شمران، مصطفی شمران"

می­گوید"سر این شمران را برام بیاورید"

می خندد و می­گوید"دیدن دارد سر کسی که درسش را توی آمریکا خوانده باشد آموزشش را توی مصر دیده باشد"

خبر به گوش دکتر می­سد. هر جا می­گردند پیداش نمی­کنند. گم ­می­شود. یکی از خصلت­هاش این بود که ناگهان گم می­شد. یک روز و یک شب تویس کمپ گم­می­شود. همه نگران می­شوند. صبح همه می­فهمند رفته بوده دم منزل آن آقا.

محافظش گفته بود"شما؟"

دکتر گفته بوده"به رییست بگو آنی که سرش را می­خواستی خودش آمده"

بی اسلحه رفته بوده.

رییس­شان خودش را باخته بوده.

دکتر با خنده گفته بوده "چرا از آدمی که اسلحه ندارد این قدر می­ترسید؟"

خیلی با هم حرف زده بودند. تا آنجا که رییس­شان قول داده بوده که مزاحمتی برای او و گروهش نداشته باشد.

آخرین پرده که پرنده ای سبکبال شد:

در این چندروز مصیبت، میتوانم به جرات بگویم که حتی یک قطره اشک نریختم، و در برابر سخت­ترین فاجعه­های منقلب کننده، با اینکه از درون خود گریه میکردم، ولی در ظاهر قدرت خود را بشدت حفظ می نمودم و همه دردها و رنج­ها و ناراحتی­ها را در ضمیر نابخود حبس میکردم، تا لحظه­ای که در فرمانداری بعکس امام برخوردم، یکباره سیل اشک ریختن کرد، و همه عقده­ها و فشارها و ناراحتیها آرامش یافت. و خوب احساس می کردم که فقط یک قدرت روحی بزرگ در این ابرمرد تاریخ قادر است چنین معجزه­ای کند و امیدوارم که ملت ما نیز قدر رهبر عظیم انقلابس خود را بداند، و تحت رهبری او همه توطئه­ی دشمنان اسلام و ایران را نابود کند. من اطمینان دارم که ملت مانیز، با یک چنین روحیه ایمان و فداکاری و اینهمه آگاهی و احساس مسئولیت قادر است که همه مشکلات را حل کندف و این رسالت بزرگ و مقدسی را که خدای بزرگ بر گرده او گذاشته است، با اقتخار به سرمنزل مقصود برساند.

 داستان زندگی چمران، داستان نقاشی وشمع و ظلمت و اَمَل است. داستان شگفت­آوری برای غاده چمران است که هنوز در عشق سرشارش باقی است. زندگی چمران مملو است از عشق به امامش و مقتدایش، مملو است از عشق به ملت و به فرزندان این ملت. مرد عملیات­های چریکی لبنان و ایران امروز سالهاست که آرام گرفته و سالهاست که به آرامش رسیده. دکترای فیزیک پلاسما، برای او ذره­ای ارزش نداشت وقتی که می­دید آمال و آرزویش که تنها عزت و اقتدار اسلام و ایران است، به خطر افتاده. همه چیز را رها کرد و به فرزندان یتیم لبنان در موسسه امل و فرزندان پاک ایران زمین دل سپرد. تا امروز این فرزندان، نام آورانی در دفاع از میهن باشند و هنوز هم با حسرت از شجاعت و جسارت و لطافت روح چمران یاد کنند.

 منابع:

-         نیمه پنهان ماه: چمران به روایت همسرشهید

-         مرگ از من فرار می­کند: کتاب مصطفی چمران

 


 

 


89/4/6::: 9:23 ع
نظر()